• شناسه خبر : 35519
  • تاریخ انتشار : 14 شهریور 1399 - 08:17

اون روز برای خرید رفته بودم به بازار و وقتی کارم تموم شد و چیزی که می‌خواستم رو خریدم، رفتم به سمت خیابون اصلی تا ماشینی بگیرم و برگردم به خونه.

شهرخوان: دیگه هوا تاریک شده بود و خیلی از مغازه‌ها در حال تعطیل شدن بودن. کنار خیابون که ایستاده بودم، یکدفعه نگاهم افتاد به مردی که نشسته بود روی صندلی چرخ‌دارش و قصد داشت از میون ماشین‌ها رد بشه و بره به اونطرف خیابون.

احساس کردم فوق‌العاده کار سختیه که بخواد به تنهایی این کار رو انجام بده، به همین خاطر رفتم سمتش و ازش خواستم اجازه بده کمکش کنم.

من هم دسته‌های پشت صندلی چرخ‌دارش رو گرفتم و شروع کردم به رد کردن اون بنده خدا از بین ماشین‌هایی که از خیابون رد می‌شدن.

وقتی رسیدیم اونطرف متوجه شدم کف دست‌های اون بیچاره به‌شدت آسیب دیده و این قضیه به خاطر این بود که چرخ‌های صندلی رو با دست می‌چرخوند تا بتونه حرکت کنه.

با دیدن این صحنه به‌شدت دلم به حالش سوخت و تصمیم گرفتم تا دم خونه‌اش برسونمش و با اینکه مدام بهم می‌گفت که قصد نداره برام مزاحمتی ایجاد کنه، اما بالاخره کار خودم رو انجام دادم و برای اینکه احساس شرمندگی نکنه، بهش گفتم که فقط برای پیاده‌روی اومدم بیرون و قصد ندارم جای خاصی برم.

اون هم با شنیدن این حرف دیگه چیزی نگفت و فقط هر از گاهی بهم می‌گفت که وارد کدوم کوچه بشم.

اول وارد یک کوچه باریک شدیم که از وسطش جوی آبی رد می‌شد و بعد از ۵- ۴ دقیقه دوباره پیچیدیم توی یک کوچه که از کوچه قبلی باریک‌تر بود و چراغی هم نداشت.

به قدری تاریک بود که به سختی می‌تونستم جلوی پام رو ببینم و تمام حواسم رو جمع کرده بودم تا یک موقع توی جوی یا چاله‌ای نیفتیم، اما همون موقع مردی که در حال کمک کردن بهش بودم، از روی صندلی بلند شد و با قد دو متری و هیکل چهارشونه‌اش روبه‌روم ایستاد و چاقوی بزرگی رو گرفت به سمتم و با حالت تهدید‌آمیزی بهم گفت که تقصیر خودمه و قبلا بهت گفتم که قصد ندارم برات مزاحمتی ایجاد کنم. بعد هم کیف پول و موبایل رو گرفت و رفت



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

up