- شناسه خبر : 11548
- تاریخ انتشار : 03 شهریور 1398 - 11:09
زن جوان می گوید شوهرم بعد از دو سال ازدواج کلاً از نظر روحی به هم ریخت طوری که با خودش حرف میزد یا میخندید و به من میگفت روی اعصاب من هستی.
شهرخوان: خانمی محجبه و تقریباً کم سن و سال است. میگوید: «حتی روز عقد هم گریه میکردم. الان هم به دادگاه آمدهام تا باگرفتن طلاق، به آنچه در ذهنم برای آیندهای روشن پیشبینی کردهام، برسم».
در 19 سالگی مرد غریبه به خواستگاری ام آمد
«٢٤ ساله و متولد نیریز هستم. پدرم شغل آزاد دارد و مادرم خانهدار است. برای دانشگاه به شیراز رفتم و الان هم در یک شرکت کار میکنم. ١٩ سالم بود که به خواستگاریام آمدند. هیچ آشنایی با هم نداشتیم. غریبه بودند. ٦ سال از من بزرگتر بود و شغل دولتی داشت.
جواب من منفی بود؛ چون نه از خودش خوشم آمد و نه از رفتارش. با گریه به خانوادهام گفتم نمیخواهم.
پدرم به خاطر شغل کارمندی خواستگار اصرار به ازدواج من داشت
پدرم میگفت چون کارمند است باید قبول کنی. ولی مادرم اصلاً راضی نبود. چند هفته از مراسم خواستگاری گذشت و وقتی دیدم نظر من اصلاً مهم نیست و قدرت نه گفتن ندارم، به خانوادهام گفتم هرکاری دوست دارید انجام دهید.
پدرم با هیچ کس مشورت نکرد. از چند نفر که تحقیق کردم به این نتیجه رسیدم که پدر و مادرش با هم دائم بحث دارند و کلاً خانواده متشنجی هستند».
بعد از عقد متوجه شدم نامزدم قرص اعصاب مصرف می کند
با افسوس ادامه میدهد: «با اصرار پدرم که فکر میکرد دختر باید زود ازدواج کند، عقد کردیم. حتی روز عقد هم گریه میکردم. مدتی بعد از عقد متوجه شدم شوهرم قرص ضد افسردگی مصرف میکند. اصلاً تمرکز و انگیزه برای زندگی نداشت و یک فرد بیهدف بود.
از رفتارهایش متوجه شدم یک بیماری روحی دارد و وقتی از بیماریش مطمئن شدم، گفتم چرا از قبل این مسائل را به من نگفتید؟ گفت: مشاور گفته نیازی نیست این موارد قبل از عقد گفته شود. ولی با همه این موارد سعی کردم واقعاً کمکش کنم. یک سال و نیم بعد ازعقد تصمیم گرفتیم جشن عروسی بگیریم. من تا دو ماه قبل از عروسی دنبال دوا دکتر برای شوهرم بودم. سعی کردم هر جور شده با او بسازم.
نامزدم بعد از مراجعه به مشاور قرص های اعصاب را کنار گذاشت
با هم به مشاوره رفتیم و مدتی بهتر شده بود و کمکم قرصها را قطع کرد. با وجود همه این مسائل و مشکلات، با یک جشن مختصر مراسم عروسی گرفتیم.
شب عروسی بر سر یک سری مسائل دعوا شد و دو روز بعد از مراسم من قهر کردم و به منزل پدرم برگشتم».
شوهرم بعد از 2سال ازدواج با خودش حرف می زد و می خندید
آهی میکشد و میگوید: «قدرت دفاع از خودم را نداشتم ولی باز با همه این مشکلات سعی کردم کمکش کنم. دو سال بعد از ازدواج کلاً از نظر روحی به هم ریخت طوری که با خودش حرف میزد یا میخندید و به من میگفت روی اعصاب من هستی.
میگفتم: چرا؟ میگفت: نمیدانم. در طول یک هفته خیلی به هم ریخت. بیخوابی شدید و توهّم داشت و میگفت یک نفر میخواهد مرا بکُشد. خواهرش هم متوجه شده بودکه احتمالاً یک بیماری دارد. آنقدر این مشکل شدید شد که یک روز میخواست مرا خفه کند. انگار اصلاً دست خودش نبود. بعد از کلی داد و بیداد مرا از خانه بیرون کرد و گفت دیگر نمیخواهم با تو زندگی کنم.
1و نیم سال است که درگیر طلاق هستم
من هم از همان زمان تصمیم به طلاق گرفتم. خانوادهاش در این مدت که ما مشکل داشتیم اصلاً کمکی برای حل مشکلات ما نکردند. قبول نمیکردند پسرشان مشکل دارد. الان حدود ١,٥ سال است که درگیر طلاق هستم».
با ناراحتی ادامه میدهد: «اگر بزرگترها اصرار نمیکردند و به من حق میدادند که من واقعاً دوستش ندارم، این اتفاقات پیش نمیآمد. باز هم میگویم که قدرت نه گفتن و اعتماد به نفس نداشتم.
با هم به مشاوره هم رفتیم و مشاور رفتارش را که دید گفت طلاق بگیر. الان دارم برای زندگی آینده خودم تلاش میکنم. به نظر من برای ازدواج باید همسر آیندهات را دوست داشته باشی، منطقی فکر کنی و تحت تأثیر جو خانواده قرار نگیری. البته نظر خانواده خیلی مهم است به شرطی که به نظر دختر هم احترام گذاشته شود.
برای ازدواج نباید زیر بار حرف زور رفت
برای ازدواج نباید زیر بار حرف زور رفت. با اطمینان میگویم محال است بعد از طلاق پشیمان شوم. اگر زندگی میکردم خیلی بدتر بود. یا به جایی میرسید که خودم را میکُشتم، یا بلایی سرم میآورد. زندگی من اصلاً زندگی نبود. به نظرم بعضی وقتها طلاق ارزشش از زندگی کردن بیشتر است. هر چند که بین مردم بد جا افتاده است».
در مورد مشکلات احتمالی بعد از طلاق میپرسم، میگوید: «در این مورد با مشاور صحبت کردهام. مشاور گفت ممکن است بعد از طلاق، دید دیگران نسبت به شما تغییر کند ولی نباید اجازه بدهی کسی وارد حریم زندگیت شود. من هم تا الان به کسی این اجازه را ندادهام. همین مسأله باعث شده تا الان خدا را شکر برایم مشکلی پیش نیاید.
اگر خانوادهها از فرزندانشان حمایت کنند، این مشکلات پیش نمیآید. همه امید یک دختر خانوادهاش هستند.آن زمان قدرت نه گفتن نداشتم ولی مطمئنم که الان این قدرت را پیدا کردهام.
تصمیم دارم در آینده یک شغل خوب و مناسب پیدا کنم و دنبال پیشرفت زندگیم هستم تا به یک زندگی مستقل و همراه با موفقیت برسم».
خواهرش منتظر است تا ادامه کارها را برای طلاق پیگیری کنند. گفتگویمان تمام میشود و به امید داشتن آیندهای روشن، با خوشرویی خداحافظی میکند.