• شناسه خبر : 74880
  • تاریخ انتشار : 24 بهمن 1402 - 11:25

این زن با اشاره به اینکه همیشه بخاطر نیاوردن جهیزیه مورد تحقیر قرار می گرفتم، می گوید: دیگر حتی با شنیدن کلمه«جهیزیه» نفرت عجیبی وجودم را فرا می گرفت.

تحقیر نوعروس بخاطر نیاوردن جهیزیه
زن 41 ساله گفت: پدرم کارگر ساده ای بود که به سختی مخارج زندگی خانواده 9 نفره را تامین می کرد. من 5 خواهر کوچک‎تر از خودم داشتم و تنها برادرم نیز معلول ذهنی بود؛ به همین دلیل من و خواهرانم از همان دوران نوجوانی در باغ ها و زمین های کشاورزی کار می کردیم و با جمع آوری محصولات کمک خرج پدرمان بودیم.

من وقتی به 17سالگی رسیدم پای سفره عقد نشستم و با «سجاد» ازدواج کردم. خانواده نامزدم نیز وضعیت مالی مناسبی نداشتند.

بدبختی های من از روزی رنگ سیاهی به خود گرفت که پدرم بدون جهیزیه مرا راهی خانه بخت کرد و این موضوع دستاویز وحشتناکی برای تحقیر من شد.

حالا دیگر هرکاری انجام می دادم یا سخنی می گفتم، رگبار نیش و کنایه ‎های حقارت آمیز بر سر و رویم فرو می ریخت! حتی بعد از تولد پسرم وقتی فهمیدم «سجاد» به مواد مخدر اعتیاد دارد، هیچ گاه نتوانستم جمله‎ ای اعتراض آمیز بر زبان جاری کنم چرا که بلافاصله موضوع به نداشتن جهیزیه گره می خورد و باز هم تحقیر و سرزنش می شدم!

بالاخره کار به جایی رسید که دیگر حتی با شنیدن کلمه«جهیزیه» نفرت عجیبی وجودم را فرا می گرفت. درحالی که صاحب2پسر و یک دختر زیبا بودم،«سجاد»به مصرف شیشه روی آورد و زندگی مشترکمان را به جهنمی سوزان تبدیل کرد.

او دچار توهم می شد و نه تنها تهمت‎ های ناروا به من می زد بلکه مدام مرا زیر مشت ولگد می گرفت و تا مرز بیهوشی کتکم می زد!

در این شرایط پسرم عازم خدمت سربازی شد و من هم در همین هنگام از شوهرم طلاق گرفتم تا فرزندانم را زیر بال وپر خودم بگیرم، این گونه بود که با کارگری در رستوران‎ها و منازل مردم مخارج زندگی را تامین می ‎کردم ولی غافل از این بودم که«سبحان»به خاطر یک عشق خیابانی از خدمت سربازی فرار کرده و به مصرف قرص های روانگردان آلوده شده است.

وقتی این موضوع را فهمیدم گویی صدای شکستن استخوان های کمرم را می شنیدم! حالا دیگر«سبحان» مانند پدرش از حالت طبیعی خارج می شد و من از ترس این که حادثه وحشتناکی را رقم نزند، هیچ گاه آرام وقرار نداشتم.رفتارهای خطرناک پسرم که روزی 50 قرص اعصاب و روان مصرف می کرد به جایی رسیده که دیگر نمی‎توانم او را کنترل کنم؛ به همین دلیل دست به دامان پلیس شدم تا چاره ای برای نجات فرزندم از این دام هولناک بیابم…



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

up