- شناسه خبر : 77451
- تاریخ انتشار : 09 اردیبهشت 1404 - 01:58
خیانت در سکوت: وقتی همسرت تو را “روانی” خطاب میکند

وقتی زخمهای روحی از خیانت عمیقتر میشوند
صبح بود. پنجره اتاقم که باز شد، بوی رنگ روغن تازه مادر با نسیم بهاری درآمیخت. من، ثمره پنج سال انتظار و درمانهای بیوقفه والدینم، حالا تبدیل به کانون توجه خانواده شده بودم. پدرم همان روزها به ریاست سازمان مهمی منصوب شده بود و مادرم با قلمموهایش روی بوم، روح طبیعت را زنده میکرد.
کودکی در حباب طلایی
هر صبح که از خواب بیدار میشدم، تختخوابم را انبوهی از عروسکهای نو احاطه میکردند. یادم میآید یکبار به لباسی در ویترین مغازهای لبخند زده بودم و فردای آن روز، کمدم از هر رنگ و مدلی از آن لباس پر شده بود. ولی در این میان، جای خالی پدر همیشه احساس میشد؛ مردی که بیشتر وقتش را در جلسات مهم میگذراند تا در آغوش خانواده.
زمین خوردن از اوج
روز اول مهر که بود؟ بله. همزمان با قدم گذاشتم به مدرسه، برادرم به دنیا آمد. اما شادی تولدش دیری نپایید. پزشکان تشخیص دادند او بیماری مادرزادی دارد. از آن روز به بعد، اشکهای مادر جای خندههایش را گرفت. هر بار که از مدرسه برمیگشتم، صدای فریادهایش را میشنیدم: “چرا مراقب برادرت نیستی؟ مگر نمیبینی چه وضعی دارد؟”
ازدواج: سرآغاز یک تراژدی
پانزده ساله بودم که فشارهای خانواده و اطرافیان برای ازدواجم شروع شد. فرزین، پسر همکار پدرم، با آن مدرک فوقلیسانس مهندسی و چشمانی که قول آیندهای روشن میداد، به خواستگاریام آمد. مراسم عقدمان زیر سایه توصیههای پدرم برگزار شد و فردین خیلی زود در یکی از بانکهای معتبر مشغول به کار شد.
سقوط آزاد
خانواده فرزین مثل دهانهای بود که مرا میبلعید. هر هفته مهمانیهای پرجمعیت، زنانی که سر به زیر حرف میزدند و مردانی که حکم میراندند. فردین کم کم داشت شبیه آنها میشد. شبها که به خانه میرسیدم، با انبوهی از سرزنشها روبرو میشدم: “چرا مثل خواهرهایم نیستی؟”، “چرا اینجوری لباس میپوشی؟”
خیانت: ضربه نهایی
آن روز اتفاقی گوشی فردین را برداشتم. پیامهایش با آن زن را دیدم. جملهای که مثل خنجر به قلبم فرو رفت: “همسرم روانی است، تحملش ندارم.” دنیا جلو چشمانم سیاه شد. با همان لباس خانه، بیهدف به خیابان زدم و خودم را به آغوش مادر رساندم. شش ماه تمام در انتظار یک تماس، یک عذرخواهی ماندم. ولی هیچ خبری نشد.
پایان یک رویا
حالا بعد از ماهها، فرزین با چهرهای پشیمان برگشته. میگوید: “ببخشید، اشتباه کردم.” ولی من دیگر آن دختر سادهدل پانزده ساله نیستم. چشمانم هر شب گریان، صدای مادرم را میشنود که در سکوت شبهایش میشکند. دکتر میگوید افسردگی شدیدی گرفتهام. بعضی وقتها ساعتها به نقطهای خیره میمانم و به این فکر میکنم که آیا بازگشتی وجود دارد؟ آیا میتوان دوباره اعتماد کرد؟