• شناسه خبر : 77290
  • تاریخ انتشار : 16 فروردین 1404 - 01:21

معلمی که بخاطر رابطه نامتعارف زنش با پسر همسایه به آشوب درآمده بود، از سرگذشت خود می گوید.

رابطه نافرجام زن آقا معلم با پسرهمسایه

رابطه نافرجام زن آقا معلم با پسرهمسایه

او مردی پنجاه‌ساله بود با چهره‌ای آکنده از خستگی و چشمانی که حکایت روزهای تلخ را بازگو می‌کرد. اکنون در پشت میله‌های زندان، تنها مونسش خاطرات گذشته بود؛ خاطراتی که هر یک، فصل‌هایی از فروپاشی تدریجی زندگی‌اش را روایت می‌کردند.

فصل اول: آغاز نافرجام

همه چیز از زمانی آغاز شد که او، معلمی تازه‌کار، به اصرار خانواده با دخترعموی دورش ازدواج کرد. از همان روزهای نخست نامزدی، نشانه‌های اختلاف مانند ترک‌های ریز بر دیوار قدیمی پدیدار شد. مهناز، دختری جوان با تفکری مادی بود، حال آنکه او انسانی سنتی و قانع به شمار می‌رفت.

فصل دوم: ازدواج اجباری
با وجود تمام هشدارها، مراسم عروسی برگزار شد. نه از سر عشق، که به خاطر ترس از قضاوت دیگران. سال‌های اول زندگی مشترک، صحنه نبرد دائمی دو جهان‌بینی متضاد بود. مهناز پیوسته او را به خاطر درآمد کم تحقیر می‌کرد و او، مانند درختی که در برابر توفان خم می‌شود، سکوت می‌کرد.

فصل سوم: فرزندان و امیدها
تنها دلخوشی‌اش دو فرزندش بودند؛ سهراب و دختر کوچکش. برای آنها همه سختی‌ها را تحمل می‌کرد. اما رفتارهای مهناز روزبه‌روز غیرقابل‌تحمل‌تر می‌شد.

فصل چهارم: نقطه عطف

وقتی مهناز با همسایه ای جدید آشنا شد و شروع به رفت‌وآمد به خانه‌شان کرد، نخستین نشانه‌های طوفان واقعی پدیدار شد. رفتارهای نامتعارف همسرش در حضور پسر هفده‌ساله آن خانواده، او را سخت آزرده خاطر می‌کرد.

رفتارهای مهناز با پسر هفده‌ساله همسایه، کم‌کم از مرزهای عرف فراتر می‌رفت. او که زنی متأهل و مادر دو فرزند بود، در حضور آن نوجوان، حیا و حریم معمول یک زن مسلمان را رعایت نمی‌کرد. قلیان کشیدن های مشترک، خنده‌های بی‌مورد و نگاه‌های طولانی‌شان، ذره‌ذره وجودش را می‌خورد.

روزی که به طور ناگهانی وارد خانه همسایه شد، صحنه‌ای دید که نفس‌ش را در سینه حبس کرد. مهناز با آن پسر جوان آنچنان خودمانی رفتار می‌کرد که گویی سال‌هاست یکدیگر را می‌شناسند. دست‌درازی‌های ظریف و شوخی‌های نامتعارفشان، قلبش را به درد آورد. وقتی اعتراض کرد، با چشمانی گستاخانه به او خیره شد: “تو حتی به خنده‌های من هم حسودی می‌کنی؟!”

فصل پنجم: فروپاشی حریم‌ها

رفتارهای مهناز روزبه‌روز بی‌پرواتر می‌شد. دیگر نه در خلوت، که در حضور دیگران هم مرزها را نادیده می‌گرفت. روزی که آن پسر را در خانه خودشان دید و مهناز با پوششی نامناسب مشغول پذیرایی از او بود، آتش خشمش زبانه کشید. درگیری فیزیکی که پیش آمد، نه تنها حمایتی از سوی مهناز ندید، که هل شدنی دردناک هم به همراه داشت. این پایان هرگونه رابطه عاطفی بین آنها بود.

فصل پنجم: سقوط مالی
مهناز خانه‌شان را فروخت و پول آن را صرف «کارهای تجاری» کرد. وقتی پی برد همسرش با مردی به نام میثم شریک شده و پول‌ها را به باد داده، دیگر بسیار دیر شده بود. چک‌های برگشتی، طلبکاران خشمگین و سرانجام حکم دادگاه، نتیجه سال‌ها سکوت بود.

فصل ششم: زندان
اکنون در سلول انفرادی، گاه به چهره سهراب می‌اندیشید. آیا پسرش هنوز برای پدرش احترامی قائل بود؟ و مهناز… او هم در زندان بود، اما گویی هیچ‌چیز برایش تغییر نکرده بود.

فصل آخر: پشیمانی
او اغلب به این می‌اندیشید که اگر آن روز، وقتی حلقه نامزدی را پس فرستاد، شجاعت «نه» گفتن را می‌داشت، شاید امروز زندگی‌اش رنگ دیگری داشت. اما زندگی پر بود از «اگر»های بی‌پاسخ و پشیمانی‌های دیررس.

پشت میله‌ها، تنها چیزی که برایش مانده بود، خاطرات روزهایی بود که می‌توانستند سرنوشتی دیگر داشته باشند…

 



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

up